|
تنها چيزی که در فضای خالی ذهنم میگذشت اين بود که خيلی خستهام، اما نمیتوانستم از حرکت بايستم. حافظهام را به کلی از دست دادهبودم. برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم. عدهای دور هم تجمع کردهبودند، مشغول تماشای يک دلقک بدبخت يا پيرمرد مارگير يا پهلوانی دورهگرد يا هزاران سرگرمیديگر که اين جماعت بی شمار را دلخوش میسازد. همه چيز و همه جا برايم آشنا بود. گويی تمام آنها را در يک خواب دم صبح - هنگامی که کودکی سه چهار ساله بودم - ديدهام. يا شايد در شب های دراز بيماری و جنون که حسرت ذرهای خواب، چشمانم را میپژمرد به هيات کابوسی ديدهبودم. هر چه که بود سخت آشنا بود و سخت بيگانه. نه کسی را میشناختم و نه کسی به کار من کاری داشت. هر چه بيشتر فکر میکردم کمتر میيافتم. خدايا ، من در اين شهر چکار میکنم؟ اصلا من کهام؟ اين خيابان ها به کجا ختم میشوند؟ ديوانهوار فريادی کشيدم. آسمان سر خم کرد و مغرور و پرنخوت به حالت اول بازگشت. زمين اما گريستن اغاز کردهبود و چه تلخ و سنگين میگريست و آدميان، هيچ کدام صدايم را نشنيدند. خورشيد را میديدم که از بين دو ساختمان سر به فلک کشيده در حال بلعيدهشدن بود و خون سرخش پايان ششمين روز جشن شکوفايی را اعلام میکرد. جشن شکوفايی!! اين نام را ديگر از کجا آوردم؟ شايد با يافتن ناگهانی دختری که روبرويم ايستادهبود و از روی شانهام به افق دوردست ِ پشت سرم خيره بود و خال سياه و کوچکی بالای لبش داشت که هرگاه نگاهم را بر دو برج پشت سرش متمرکز میکردم خال محو میشد و هر بار که به آن زل میزدم ساختمان ها غرق در نور خورشيد، تيره و تار میشدند. آری، شايد يافتن او باعث شدهبود که چنين چيزی در ذهنم بنشيند: ششمين روز جشن شکوفايی و آن خال سياه کوچک.
فکرم به تمامی درگير بود که ناگهان يکی از ساختمان ها با صدايی مهيب شروع به فرو ريختن کرد. بی آنکه فرصت کنم نگاهی ديگر به چشمان کشيده و لب های گلی رنگ کوچکی که به نقطهای سياه آراسته بودند بياندازم، چشمانم را بستم و به سختی فشردم. صداها به تدريج حالتی ديگر به خود میگرفت. صدای آوار تبديل به صدای لهيب آتش يا فرو ريختن و جريان مايعی غليظ میشد. به آرامی چشم هايم را گشودم و از آنچه میديدم آنقدر يکه نخوردم که شايستهی آن باشد. صخرههای قرمزرنگ، درياچههای مذاب ِ مادهای نامعلوم و جا و بی جا آتش بود که به عظمت شعلهمیکشيد. برخلاف آنچه برمیآمد سوز سردی میوزيد که در اعماق وجودت نفوذ میکرد، آنقدر که دلت میخواست داخل يکی از حوضچههای مذاب بپری. و مردانی که در گوشه و کنار بسته شدهبودند و شکنجهگران - ماموران ِ معذور - مشغول عمل به وظيفهی خود بودند. از کنار اولين محکوم گذشتم. چنان نگاه بی تفاوت و سردی داشت که میپنداشتی سرمايی که آن همه آتش را به سخره گرفته از نگاه او میتراود. دومی هر وقت فرصتی به چنگ میآورد به عجز و لابه مینشست و استغفار میکرد. چهرهای درمانده داشت و با آنکه میدانست التماس و اظهار عجز هيچ تاثيری ندارد، هربار عاجزانهتر التماس میکرد. خمير مايهی جانش همين بود؛ ديگری مردی جوان بود که با دهان نيمهباز و چشم های درشت و گرد، تنها به جلادان مینگريست و پس از هر شکنجه تنها میپرسيد: «آخر چرا؟ من به هيچ کدام از گناهان مرسوم آلوده نبودهام. » و ديگران تکرار ِ همديگر بودند. در آنجا مردی راديدم که لذتی وصف ناشدنی از صلابت ِ چهرهاش متصاعد میشد. سرما از بين رفتهبود و نسيم خنکی میوزيد که گويی به جای دوزخی که در آن هستم در باغی سرسبز - در حالی کهفوارههای حوضچهی پر ماهی اش به آسمان سر میکشند - ايستادهام. مرد بی که لبانش از هم تکان بخورد گفت: « چندين سال به جرم ِ پاسداشتِ آنچه به آن معتقد بودم رنج کشيدم و به لذت بردن از آن خوگرفتم، چنان که هيچ لذتی را فراتر از آن نمیيافتم. روزمرگی ِ ناگزير و ملزومات سفر قبلی اجازهی کامجويی ِ کامل نمیداد تا اينکه به اينجا آمدم. تمام اين گزمهها و حاکمشان در آرزوی ناکامی ِ من روزی خواهند مُرد و راز جاودانگی را با خود به گور سفاهتشان خواهند برد. » از ادراک ِ سهمگين ِ اين لذت ِ عصيانی لحظهای مست چشمانم را برهم نهادم و گشودم. همهچيز دوباره عوض شدهاست. باغ سبز بی انتهايی میديدم با درختان سربهفلک سای بههم پيوسته. نهری روان از زير پايم میگذشت با آبی گوارا و حوريههای بهشتی - که تنها تفاوتشان با روسبيان زمينی هميشه بکر بودنشان است - از هرطرف در آمد و شد بودند. اهالی آن سرزمين از فرط نورانی بودن دل را بههم میکشيدند و در چهرهی بيشترشان حزنی بی معنا موج میزد. عدهای بودند که معاملهی خوبی کردهبودند و بدانجا رسيدهبودند. تمام ِ آرزويشان بود و اينک که به آن دست يافتهبودند تمام ِ آدميت شان در خوردن و هم بستری با حواريون و حفظ ِ جُل پارهی بی قدر عورتشان1 میگذشت. میتوان مطمئن بود که نه چيزی به دست آوردهاند و نه چيزی از دست دادهاند، چون هميشه از گوهر ناب انسانيت همين چهره را ديدهبودند. اما در يک معاملهی خوب هميشه يک طرف فريب میخورد. فريب خوردهی اين معامله که بود؟ به راستی چه فريب ِ بی شرمانهای است ثبوت و سلب ِ ناگزيری که در آستان ِ پليد آستينان است. اما بقيهی اهالی ِ مغبون، خسته از اين رنج جاويدان، بزرگترين رنج انسانی يعنی بی دردی و بيهودگی را به دنبال خود میکشيدند. گاهی دست به چيزی میبردند. گاهی نگاهی بی هدف به دور و بر میکردند و ماتم کدهی خود را که محکوم به زندگی ابدی در آن بودند ورانداز میکردند. چندبار چشمانم را بستم و باز کردم بلکه از تماشای تحمل چنين عذاب جانفرسايی خلاص شوم ، اما نشد. جلوتر که رفتم کاخی ديدم با برج و باروهای برافراشته و غلامان و کنيزان بی شمار. هيچ کس جز من نگاه حسرت باری به آن نمیکرد. ناگهان کسی از دل قلعه بيرون آمد و از هجوم نور زنندهی همراهش بیاختيار چشمانم بستهشد. هنگامی که دوباره آنها را گشودم اثری از کاخ و آن همه آدم نبود. اما دشت سرسبزی با درختان کوتاه قد روبرويم بود و دری يک لنگه و چوبين که انگار از آن خارج شدهبودم. دشت انتهايی نداشت. میترسيدم از در پشت سرم دور شوم. اين بار وحشتی شگفت در تمام جانم پيچيدهبود. به سمتی رفتم و متوجهبودم که چگونه بايد برگردم. يکباره سرم را بالا گرفتم و شروع به دويدن کردم. نمیدانم از چيزی میگريختم يا قصد رسيدن به جايی را داشتم. فقط میدانستم که بايد دوباره از همان در برگردم. آن قدر دويدهبودم که نای متوقف شدن هم نداشتم ، بی هراس از اينکه قدرت بازگشت دارم يا نه. مردی را ديدم که دعوی پيامبری داشت، اما کسی را نمیيافت که رسالتش را بر او عرضهکند. دين بدون ِ مَردم، عجب دينی میشد. به ناچار پيامش را برای درختان خواند و تمام درختان به او ايمان آوردند. به جز سرو کهنسالی که ريشهی عميقی در خاک داشت. میگفت همه چيز من همين زمينی است که زندگی ام را از او دارم. من برای ادامهی حياتم به هيچ چيز جز زمين نياز ندارم.
نمیتوانستم بايستم. با همان سرعت که میرفتم داخل درهای سقوط کردم و سپس بدون آن که به جايی برخورد کنم و يا دردی در جانم بپيچد ، در فقدان هر چه بتوان به آن تکيهکرد معلق ماندم. انگار در تاريکی مطلق، درون استخری پرآب پريدهای و پيکر اثيری ات در آب غوطهمیخورد بی آنکه نيازی به نفس کشيدن داشتهباشی. نمیدانم چقدر گذشت. چند ساعت يا چند سال يا چند قرن. اما هنگامی که توانستم چشمانم را بگشايم بر تختخوابی دراز کشيدهبودم، در اتاقی که نمیدانستم متعلق به کيست. اتاق شلوغی بود با در و ديواری پر از عکس های نامربوط. دختری جلو آينه نشستهبود و با صورتش ور میرفت. صدايی از بيرون اتاق آمد شبيه باز شدن قفل يک در. ناگهان پيکرم از جا برخاست، نگاهی به در اتاق انداخت و گفت: « يکی اومد، بی سر و صدا همين جا باش. » نمیفهميدم چه اتفاقی دارد میافتد، اما اختيار پيکرم را نداشتم. گويی از مغز ديگری فرمان میگرفت. از اتاق خارج شدم و در را محکم پشت سرم بستم. زنی در ورودی آپارتمان را باز کرده ولی هنوز داخل نشدهاست. زل زدهبود به يک جفت کفش که فکر میکنم زنانه بود. چيزی نگفت و از کنارم گذشت. احساس عجيبی داشتم. دلم به سمتش میکشيد. وقتی از کنارم گذشت بويی آشنا حس کردم. تنها چيزی که به ياد آوردهبودم بوی بدن آن زن بود. نيم نگاهی به در اتاقم انداخت. دوباره بی آنکه بفهمم چهمیکنم، گفتم : « آوردی؟» دهان باز کرد و گفت : « ببين مادرجان، من که نمیخواهم... » باقی حرف هايش را نشنيدم. دلم میخواست در آغوش بگيرمش، اما فرياد کشيدم : « باز که داری نصيحت میکنی، تف به گور پدر ِ اون الاغای انتر نصيحت گوش کنی که برای بار اول اين کرمو به جون آدم انداختن. من از تو بدم میآد. از همه بدم میآد، از همه. » به اتاق برگشتم و در را پشت سرم قفل کردم. دختر گريهمیکرد و اشکی که بر گونهاش جاری بود به خاطر آرايش دور چشمش به سياهی میزد. سعی کردم جلو بروم و با انگشتم خط سياه اشکانش را پاک کنم. جلو رفتم و با انگشتم خط سياه اشکانش را پاک کردم. خط سياهی که تا خال کوچک بالای لبش امتداد يافته بود. من از کی او را میشناختم؟ نمیدانم. همهچيز حالتی موهوم داشت، اما حسی که داشتم کاملا واقعی بود. گويا بين آدميانی که به طور مرسوم زندهاند و زندگی میکنند رسمی وجود دارد به نام عشق، و من عاشق اويم. حقيقت داشت، من عاشق او بودم و يا شايد هستم. نمیدانم وقايع در حال رخ دادن هستند يا خاطرهای از آنها در ذهنم میگذرد. اصلا من زندهام يا نه؟ میدانم که هيچ وقت اهل زندگی کردن نبودهام. از همان کودکی وقتی بزرگترين خطر موجود در آن دوران يعنی ناخونک به جيب آقابزرگ را برای به دست آوردن چند تکه سيم و کش و باطری و باند و خرت و پرت های ديگر که ربطی به يک بچه هفت، هشت ساله ندارند به جان میخريدم، فهميدهبودم که زندگی کردن برايم همان قدر مهم است که سر به سر مرد ريشويی که هر روز از کوچهمان میگذشت، گذاشتن. بهياد میآورم روزی در نوجوانی، پس از تعطيل شدن مدرسه به امامزادهی کنار آن رفتهبوديم. و بهياد میآورم نگاه حسرت بار چند بچهمدرسهای را که بر درخت توت کهنسالی سنگينی میکرد. چند نفر همان اول وادادند. من و دو، سه نفر شروع به بالا رفتن از درخت کرديم. کمی که رفتيم همه يکی يکی بر شاخهای نشستند و همان طور که مشغول خوردن توت و فخرفروشی به زمينيان بودند در تکهتکهی رفتارشان هراس از بالانشينی و اين که چگونه برگردند آشکارا به چشم میخورد. من اما بی آنکه فکر کنم که چگونه بايد برگردم يا اصلا چرا بايد برگردم تا آخرين شاخه رفتم. شاخهای که بازگشت از آن ممکن نبود و از فرط نازکی هر آن بيم شکستهشدنش میرفت. و ديگران نجاتم دادند.
کسی که من عاشقش بودم و در آغوشم خفتهبود با لحن ِ حزن آلود مرموزی میگفت: « به حرمت ِ زلالی عشق بين من و تو، من تمام انسان ها را دوست دارم. مطمئنم اگر روزی برسد که تمام انسان ها عاشق هم باشند، بدی افسانهای خواهد شد که تنها فايدهاش آنست که خوبی ها را با خاطرهی آن بسنجند. در روزگاری که ترازوها و معيارها از سکه خواهند افتاد چون نه کسی به فريب میانديشد و نه به فخر فروشی. » معنای آنچه میشنيدم، نمیفهميدم. به گناهی میانديشيدم که غضب ِ خدايان ِ تکراریِ بی حوصله را به هيجان آورد بلکه بتوانند دست از لاف زنی بردارند.2 در اين لحظه، ما نه تنها در آغوش يکديگريم، که مشغول آلايش راز جاودانگی عشقيم. گفتهاند اگر مجنون از ليلی کام میگرفت نام هردويشان همانجا میمُرد. از پيکرم، بی شرم از زنی که پشت در است - اگر ترتيب زمانی حافظهام به هم نخورده باشد - صداهای نامفهوم به همراه نفس های منقطع بر میخيزد. صداهايی که در همهمهی ساز و غريو صدای مردم بيرون گم میشود. امروز اولين روز جشن شکوفايی است و گويا زنده بودن ِ هنوز ِ من مرهون عشقی است که هم اکنون به سختی در آغوشم میفشارد.
سپيدهی صبح به آرامی شب را پس میزند، اما هنوز سلطهی شب غالب است. من در تختم دراز کشيدهام و با چشمان کاملا باز به سقف نگاه میکنم. تنها صداهای موجود صدای تيک تاک ساعت است و صدای مبهم پرندهای. از جا برمیخيزم و از شيشهی قرص کنار دستم دانهای برمیدارم و با جرعهای آب قرص را میبلعم. چند لحظه میگذرد. قوطی را برمیدارم و کمیبالاتر میآورمش. تمام قرص ها را در دهانم میريزم و دقيقهای ديگر به ليوان خالی در کنار ساعتی که صدايی ندارد زل میزنم. اين تمام جزيياتی است که از اولين تلاشم برای گريز از زندگی بهياد میآورم، يکی از چندين تلاش ناکامم. و پس از آن شب های دراز بيماری و توهم. به تمامی مردهبودم و تلاش ديگران هر چه بود سهم پيکرم میشد. من زندهبودم بدون آنکه زندگی کنم. هيچ چيز نمیتوانست شگفت زدهام کند و هيچ چيز نبود که مرا به انديشه واندارد. آيا فردا روزی که من نباشم و دنيا همچنان به دور خود بچرخد با تمام آنچهامروز دروست هيچ تفاوتی با روز قبل دارد؟ پس من چهام درين دور باطل، درين چاه عميق که از کثرت سيرابی ِ دروغين به هق هق افتادهاست. پس بودن من چه اهميتی دارد؟
با سيگاری در گوشهی لبم، يکی از همين روزها بود که او را ديدم. چيزی مثل هالهای منجمد، مثل روح، اطراف بدنم را پوشاند از پايين به بالا. در ابتدا کمی به او زل زدم و هنگامی که از کنارش میگذشتم ناخواسته تنهی محکمی بهش زدم. برگشت و با صدای بلند چيزهايی گفت. نمیدانم ناسزا بود يا مسخرهام کرد، يا هرچيز ديگر. من اصلا نشنيدم و به آهستگی نجوا کردم : « ببخشيد، متوجه نشدم، ميشه تکرار کنيد. » خنديد، حالت نگاهش عوض شد و گفت: « مثل اينکه کر هم تشريف داريد! » من گويی کشف مهمی کردهباشم به خال کوچکی مینگريستم که در ترکيب صورتش به زيبايی نشسته بود. چيزی نگفتم و او ادامهداد: « تو اصلا حالت خوبه؟ » و من همچنان هيچ نگفتم و گذشتم. از آن روز به بعد همان طور که از کوچه ها و خيابان ها میگذشتم چشمانم او را میجست. و هر روز میيافت و تنها به لبخندی دلخوش بود. او هم به اين بازی عادت کرده بود، اما يک روز ناگهان جلويم را گرفت و گفت : « چی از جونم میخوای. زندگیمو به هم ريختی. لااقل يه کاری بکن بفهمم تو هم آدمی. » و من همان جا جلوی تمام عابران و در ميان حيرتِ سرريز شدهاش، او را در آغوش فشردم. دستانش را در دستانم گرفتم و ازين دست بود که به زندگی برگشتم. گمان میکردم ديگر او تنها متعلق به من است. هديهای ست که به واسطهی آن موجوديت انسانی، در پيکر من کامل میشود. گمان میکردم مبتلا شدهام به عشقی از نوع يک آدميزاد به آدميزاد ديگر. دوست داشتم عشقم هميشه همين طور بماند. نمیخواستم در برهوت روزمرگی پژمردهشدن آنچه بدان رسيدهبودم را ببينم. نمیخواستم اسيرش شوم، يا بهتر بگويم نمیخواستم هيچ گاه از دستش رها شوم. فقط میخواستمش تا روزی چند ساعت هم صحبتم شود و چند لحظهای بر لبانم فرود آيد و در نهايت زن ِ زندگی من باشد. يعنی متعلق به يکديگر باشيم. اما من همچنان اهل زندگی نبودم و او اين چنين نمیخواست و نيز خانوادهام، چرا که تمامی شان اهل زندگی بودند. زندگی ای که به نظر من احمقانه بود. از خانه به کارخانه و کارگاه و مغازه و از آنجا به عشرتکدهها و هر چه ديگر که متعلق به زندگی است و دوباره خانه. چند قدم فراتر از زندگیِ مورچههای کارگر. مادرم، پدرم و خود ِ او وادارم کردهاند که هرچه زودتر تصميمی بگيرم و تکليف را روشن کنم. تکليف ِ چهچيز را، نمیدانم. زير اين فشار دوباره از پيکرم گريختهام. میخواهم از زندگی نيز بگريزم، اما احساسی ترد در اندرونم میگويد که اين بار بايد پارهی انسانيتت را هم با خود ببری. يا بمانی و با هم به ياد روزهای ديوانگيت قرمه سبزی بخوريد و بخنديد. ديگر دست کشيدن از زندگی برايم مشکل شدهاست. برای خودم ايجاد علاقهکردهام و دست و پای خود را بستهام. تصميم گرفتن دشوارتر از قبل است. نمیدانم چگونه بايد با شرايطم روبرو شوم؟ برخی از مردم با مشکلات سياست مدارانه برخورد میکنند. درست مثل سياست مدارانی که هيچ گاه تصميم قطعی نمیگيرند. پاسخ گفتن و نگفتنشان يکی است و میگذارند زمان صورت مساله را سادهتر کند. برخی ديگر که مشکلاتشان تنها خور و خواب و خشم و شهوت است و هيچگاه نه سير میشوند و نه از دشواری های ناچيز گذشته چيزی میآموزند. مانند گاو مثنوی که در جزيرهای کوچک به تنهايی زندگی میکرد. هر روز از صبح تا شام تمام علف های جزيرهی کوچکش را میخورد آنقدر چاق میشد که يارای راه رفتنش نبود و هر شب از غصهی اين که علف ها تمام شد و فردا چيزی برای خوردن نيست چنان نحيف میشد که استخوان هايش چون نردبانی وارونه از اندامش بيرون میزد. دوباره صبح علف ها سبز میشد و قصه همان بود که بود. اين انسان ها که کم شمار هم نيستند از فرط ِ بيهودگی سيزيف را بهياد میآورند با اين تفاوت که سنگ از کوه بالا بردن سيزيف به ظاهر جاودانه بود. گروهی ديگر به عقل و منطق و غول هايی که بر شانههايشان ايستادهاند و علوم و جدول و ازين گونه میپردازند و بهترين راه حل عقلانی را برمیگزينند. و گروهی نيز هستند که از هر چه گروه بندی است بيزارند. [چرا که میپندارند همواره کسانی هستند که میخواهند با دستهبندی ِ خير مطلق و شر مطلق، خود را توجيهکنند.] اين افراد در هيچ دستهبندی ای نمیگنجند و من نيز از آنان هستم. پس در يک جنون عصيانی تصميمی میگيرم.
امروز، صبح ِ روز دوم جشن است. اسلحهای کمری يافتهام و منتظر اويم. به اتاقم میآيد و کنارم مینشيند. همان طور که سرش در دامنم است اسلحه را بيرون میآورم و مسلحش میکنم. مانند مجسمه نگاهم میکند، اشک هايش از دو طرف میجوشند و دهانش به گور فريادی میماند که در نطفه خفهشده است. اسلحه را روی شقيقهاش میگذارم. چيزی بين حيرت و ترحم در چشمانش میبينم که مصمم ترم میکند. يکباره نوک سلاح را با فشاری خفيف به سرش میچسبانم و با شدت آن را عقب میکشم و همزمان، چون بازی ِ کودکانهای صدای کيو کيو در میآورم. و پس از آن چون بُلها به صدای بلند میخندم. باز هم ابهت مرگ را زير پايم لجن مال کردهبودم و او تنها میگريست و تماشا میکرد. روز بعد نديدمش و روز بعد از آن، ساعتی که از آمدنش گذشت، پنج ليوان نوشيدنی آوردم و روی ميزی در برابرش نهادم. دهان باز کردهبود که بپرسد: « چقدر زياد ؟ » ولی با ديدن آنچه در دستانم بود دوباره بهتش زد. مهلک ترين زهری که میشناختم. برقی از چشمانش گذشت و من نفهميدم بدين معنی است که : « تا آخرش هستم با تو ! » يا اين که : « اگر اين بار جان سالم بهدر ببرم ديگر هرگز به اين جا نخواهم آمد. » زهر را در يکی از ليوان ها ريختم. چشم های او را بستم و ليوان ها را جابجا کردم. سپس دستان او را بر چشمان خودم گذاشتم و از او خواستم که دوباره ليوان ها را جابجا کند و چنان آمرانه گفتم که يارای کاری جز اينش نباشد. پس از آن ليوانی برداشتم و با اشارهای به او هم فهماندم که ليوانی بردارد و بنوشد. من ليوانم را به ليوانش زدم و تا انتها نوشيدم و او همان طور که آن را به سمت دهانش میبرد رها ساخت. تکهتکه های ليوان همه جا پراکندهشدند و در کنار يکی از خردهشيشهها بطری کوچکی بود که رويش نوشتهبودند: پادزهر. آن را به او نشان دادم و او با عصبانيت فريادی کشيد و رفت. رفت و من معنای نگاه اولش را يافتم.
من ماندهبودم زخم خورده و تشنهی انتقام. به راستی بايد از که انتقام بگيرم؟ از مادرم که نمیدانم به کدامين گناه به من هستی دادهبود. و به راستی نبودن مگر چه بدی داشت که بودن را به من دادهبودند. از جهان پيرامونم يا از نيمهی گمشدهی انسانيتم که بودن خود را از آنچه بدان عشق میورزيد دريغ کردهبود. نه ، انتقام دردم را دوا نمیکرد. آن روز و تمام روز بعد را در اتاق کوچکم ماندم و به آنچه هستم فکر کردم. آنچه بودهام و آنچه بايد باشم. چه کسی است که بگويد من در قامت يک انسان چگونه بايد باشم؟ کجاست اکسيری که تنها بتواند راضيم کند که زندگی بی معنا نيست؟ جهنم و بهشت را تنها افيونی میدانم برای سرپوش گذاشتن بر تلاش بيهودهی بشر برای غلبه بر پوچی محتوم. چونان کودکی که او را به وهم ِ بازيچهای بفريبند و از چيزی مانند لولو بترسانند. برج عاج نشينانی که از دستگاههای پر شمار تکثير فراعنهی مقدس مآب بيرون آمدهاند هيچ کدام پاسخم را ندادند. امروز، روز ششم است و من به شکوفايی نزديکم. پيکرم را در خيابان جا میگذارم و بی شگفت از خلق پيرامون آن و بی خاطرهای از گذشتهام میگذرم. من اينک نيمهی گمشدهی انسانيتم را در نبودن يافتهام و تا رسيدن به آن چند قدم بيشتر فاصله ندارم. که اگر بدانيم سرانجام هستی، نيستی است، مدت زمان ديدارمان از خاک را جز به درک انسانيت نامحدود نمیگذرانيم. تنها چند گام باقی است و من همه را پشت سر گذاشتهام.
1- به ياد آر / که تنها دستاورد کشتار / جل پارهی بی قدر عورت ما بود. (احمد شاملو / مدايح بی صله / جخ امروز از مادر نزادهام) 2- تمامی روز دست های خود را به سوی قوم متمردی که موافق خيالات خود به راه ناپسند سلوک مینمودند دراز کردم و قومی که پيش رويم غضب مرا به هيجان میآورند. (عهد عتيق / کتاب اشعيای نبی / ابتدای باب شصت و پنجم) |
|